دلنوشته(عهدی با خدا)

با خدایش عهدی بسته بود  

صبح زود همین که از خانه بیرون زد گفت:  

مسابقه می دیم از الان تا شب  

در همین وقت، چشمش به دختری که از سر کوچه می آمد افتاد،  

نگاهش را کج کرد و به شیطان گفت:  

فعلا یک هیچ - به نفع من ...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 11 خرداد 1394برچسب:, | 7:57 | نویسنده : محمدعارف |